باشه حالا که تو میخوای میرم من از شهر چشات
به هیچکی هیچی نمیگم برو خدا پشت و پنات
نمیگم که دلت تو راه قصه کم آورد
چشمای عاشقت چی به سر دلم آورد
نمیگم اشکای من و به پای چشمات ندیدی
رفتی و تو شب دلم تن به خیانت کشیدی
نمیگم آسون دلتو از توی قصه دزدیدن
کنار تو نشستن و به گریه هام میخندیدن
نمیگم آسمون من اسیر و ویرون شده
فرصت پرواز دلم طعمه ی دیگرون شده
آخه چه جوری قلبم و به رفتنت راضی کنم
وقتی نباشی چه جوری با سر نوشت بازی کنم
برو حالا که قلب تو خیال موندن نداره
اما میدونم که یه روز یه جا من و کم میاره
نظرات شما عزیزان:
|